(53/54) “It’s a beautiful word in itself, Mitra. Someone who has no idea of its meaning can appreciate its beauty. Mitra always had a genius for beauty. She knew it completely. She wanted it around her at all times. Even now she keeps a book of Hafez by our bedside. It’s always in reach, and whenever she finds a verse that she loves, she will bring it to me. She still trusts me to find the melody. Poetry is one of the things that she still remembers best. Because poetry is music. It sinks into the memory. Even if you can’t remember a word, the rhythm will guide you. The rhyme will give you a hint. Recently we were reciting a poem from an old book, and one of the words had completely faded. It was a poem that we both used to love. And I was so mad at myself. I kept trying to remember the word, but it would not come to me. Then suddenly she said it. It made me so happy. It doesn’t hurt when she forgets anymore, but it makes me so happy when she remembers. To know that the memory is still inside of her. That she is still holding on. Our lives are just a fistful of memories, ice melting in our hands. And Mitra’s ice is melting faster than mine. But she still has more memories of me than anyone else. And I have a lifetime of memories every time I look at her. And until the last moment, until the last ice has melted, we will still be us. Our entire lives we’ve been on two different roads. But the horizon was always the same. It was an unwritten promise: that no matter what happens, I will keep you. Even when we disagree, I will keep you. From a distance, I will keep you. In the dark, I will keep you. In the deepest pit, I will keep you. Even if you lose your country, even if you lose your eye, even if you lose your memory, I will keep you. We will still be us. It’s the only thing we ever agreed on. We always agreed on us. It’s one of the earliest principles of Iran. It’s where she gets her name. Mitra, the God of Promises.”
میترا واژهای بس زیباست. حتا اگر درونمایهاش را هم ندانیم، زیبایی واژه را درمییابیم. او نبوغ ویژهای در زیباشناسی دارد. به درستی با آن آشناست. دوست داشت پیرامونش همیشه زیبا باشد. هنوز دیوان حافظ را کنار تختش میگذارد. هنوز هرگاه شعری دلپسند از حافظ بیابد، به من میدهد تا برایش بخوانم. هنوز باور دارد که من آهنگ درست شعر را زود پیدا میکنم. اگر نتوانم، یاریام میکند. شعر، یکی از چیزهاییست که هنوز به یاد میآورد. شعر موسیقیست، پر از آهنگ و نواست، در گوشههای مغز جایی دارد. اگر واژه را فراموش کنید، آهنگاش شما را به آن میرساند، راهنماست. چند روز پیش شعری از کتابی کهن را میخواندیم. یکی از واژگان خواندنی نبود. شعری بود که هر دو دوست داشتیم، دلم گرفت، به یادش نمیآوردم، ناگهان او واژه را در جایش نشاند! چه مایه شادمان شدم. فراموشیهای او دیگر مرا نمیآزارند، اما هرگاه چیزی را به یاد میآورد بسیار خُرسند و خُشنود میشوم. میدانم که برخی خاطرهها هنوز در او زندهاند. هنوز آنها را نگهداشته است. زندگی مُشتی خاطره است که مانند یخ در دستهایمان آب میشود. یخهای میترا به آب شدن شتاب بیشتری دارند. او بیش از هر کس دیگری از من خاطره دارد. و من خاطرهی یک عمر زندگی را مُرور میکنم هرگاه به او چشم میدوزم. تا واپسین لحظه، تا واپسین تکهی یخ، با هم خواهیم ماند. همهی زندگیمان، دو تا همراه بودهایم. اما افق و کرانههامان همواره همسو بوده است. کاخی بود پیرامون ما. سوگندی نانوشته: هر آنچه هم که پیش آید، تو را نگه خواهم داشت. هماندیش نباشیم، تو را نگه خواهم داشت. بر بالاترین فرازها، تو را نگه خواهم داشت. در ژرفترین گودالها، تو را نگه خواهم داشت. اگر میهنات را از دست بدهی، اگر چشمات را هم از دست بدهی، حتا اگر حافظهات را از دست بدهی، همچنان تو را نگه خواهم داشت. ما همچنان ما خواهیم بود. این یگانه چیزیست که ما همواره بر سر آن همرای بودیم. این یکی از نخستین آرمانهای ایران بوده است. سرچشمهی نامش. میترا، ایزدبانوی پیمانها