(47/54) “When our grandchildren were born we moved to America to help raise them. First came Ahang’s son Sepanta. Then when I turned sixty we moved into Maziar’s house to help raise his newborn twin boys. And that’s where we’ve been for the last thirty years. The year that we moved in Mitra made me swear an oath. She made me promise that I would die before her, because she couldn’t stand the thought of me being with another woman. Maziar and his wife were doing their medical residency at the time, so most nights we were on our own. Because of Mitra’s hand injury, much of the childcare fell to me. I’d be up all night with one baby in each arm: this one needs a bottle, that one needs a diaper change. When the boys grew a bit older Mitra took over the clothing decisions. She was determined for them to have matching bathrobes. She couldn’t find the exact ones she wanted in America, so she ordered fancy bathrobes from Europe. I was responsible for the physical activities: the wrestling, the hiking, the fishing. In our backyard we built a small garden, and in their quieter moments they would help me tend it. But my most important job was teaching them our language. The vessel of our culture. I wanted to lead them to the source of the spring, so that they could read the words our writers have written. And sing the songs our singers have sung. The Persian alphabet can be difficult, so I didn’t start with letters. I started with words. I chose three hundred words. Simple words, words that everyone should know: 𝘔𝘦𝘩𝘳. Love. 𝘙𝘢𝘴𝘵𝘪. Truth. 𝘕𝘦𝘦𝘬𝘪. Goodness. While we were working in the garden, I’d say them over and over. It didn’t matter to me if anyone was listening or paying attention. All that mattered was that the words were being spoken. Every time we took a long trip in the car, I’d prompt them with the same question: What are the two things that God has given everyone? 𝘑𝘢𝘢𝘯 and 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. Soul and Wisdom.”
به آمریکا آمدیم تا در نگهداری نوههایمان کمک کنیم. نخست پسر آهنگ سپنتا به دنیا آمد. شش سال در خانهی آنها ماندیم. با سپنتا از آن روزها خاطرات بسیار شیرین دارم که به هنگام به آنها خواهم پرداخت .سپس به خانهی مازیار رفتیم تا در نگهداری از دوقلوها یاریشان دهیم. آنها برای گذراندن دورهی تخصصی پزشکی به سختی درگیر بودند. میترا مرا سوگند میداد که پیش از او بمیرم، زیرا مرا تنها برای خود میخواست، من هم همین را میخواستم. بسیاری از شبها تنها بودیم. یک شب هر دو کشیک داشتند، شب دیگر هر دو به خانه میآمدند و دو شب دیگر یکیشان در خانه میخوابید. به دلیل آسیبدیدگی دست میترا، بخش بیشتری از پرستاری آنها با من بود. بنابراین شبها را با هر نوزادی در یک دستم میگذراندم، یکی نیاز به شیشهی شیر داشت، دیگری به تعویض پوشَک. هنگامی که پسرها بزرگتر شدند میترا بیشتر مرا کمک میکرد. او میخواست که آنها کُتهای حولهای مشابه داشته باشند. در آمریکا فرهنگ کُت حولهای وجود نداشت، بنابراین از اروپا سفارش داد. فعالیتهای ورزشی آنها با من بود: کُشتی، پیادهروی، ماهیگیری. در حیاط پشت خانه باغچهی کوچکی، به اندازهی نخستین باغچهام در نهاوند راه انداختیم. گاهی مرا در پیرایش باغچه کمک میکردند. اما مهمترین مسئولیتم را در آموختن زبان فارسی به آنها میدانستم. زبان نگهدارندهی فرهنگ است. میخواستم آنها را به سرچشمهی آگاهیها برسانم و با ارزش زبان پارسی آشنا کنم تا بتوانند خودشان واژگانی را که نویسندگان و سرایندگان ما نوشتهاند بخوانند. تا بتوانند ترانهها و سرودهای خوانندگانمان را زمزمه کنند. یادگیری الفبای فارسی شاید کمی مشکل باشد، از این رو با الفبا شروع نکردم. از واژهها آغاز کردم. سیسد واژه انتخاب کردم. واژگانی ساده که هر کس باید بداند: مهر، راستی، نیکی. هنگامی که مشغول کار در باغچه بودیم، آنها را بارها تکرار میکردم. مهم نبود که کسی گوش میدهد یا نه. تنها چیزی که مهم بود این بود که واژگان گفته و شنیده شوند. هرگاه سوار خودرو میشدیم، این پرسش را تکرار میکردم: “بهترین دو چیزی که خدا به همه داده است چیست؟” جان و خرد